سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دنیای راه راه

تصمیم دارم بمیرم!

زندگی ,     نظر

 

می‌گفت: یک شب قلب پدرم گرفت و آن‌قدر حالش بد شد که همه‌مان گفتیم رفتنی است. ما دست و پایش را ماساژ می‌دادیم و او داشت به مرد همسایه‌مان که قبلا مرحوم شده بود سلام می‌کرد. ما می‌گفتیم: «بابا جون! او این‌جا نیستش». او می‌گفت: «آمده من را با خودش ببرد».

 

بعد از چند دقیقه حال بابا بهتر شد و ما دیدیم شروع کرده به گریه کردن. می‌گفت: «آمده بود من را ببرد. بعد گفت حالا تو انگار هنوز توی خونه کمی کار داری؛ ما می‌رویم کربلا تو بعدا بیا!»

 

 

 

¤¤¤ به مرده‌ها غبطه خوردم. تصمیم دارم بمیرم!!!    

چی‌کار کنم دیگه! بس‌که سوء تعبیر و سوء برداشت شد و ملت پیغام خصوصی گذاشتند، مجبور شدم آخرش رو با یک آیکون تموم کنم بلکه...

اصلش همه‌ی مشکل‌ها سر اینه که هیششششششکی حرف دل آدم رو نمی‌فهمه! هیششششکی ...