دانشجویان کشوریم، فداییان رهبریم!
جمعه ساعت 11 شب، بعد از پرسو جو و پیگیری، کارتی برایم جور میشود برای حضور در دانشگاه و دیدار با رهبری.
اینبار زودتر بیرون میزنم تا بتوانم آن جلوترها جاگیر شوم و آقا را از نزدیکتر ببینم.
حدود ساعت 7 به دانشگاه میرسم. بعضی دوستان که امروز مسئولیت انتظامات را برعهده دارند، از ساعت 5 صبح در محل مستقر شدهاند. بهنظرم آمد وظیفهی نظمدهی به این مراسمات هم یک جور جهاد است برای خودش.
صف طولانیای در قسمت ورود دختران و پسران شکل گرفته. قبل از ورود به محوطهی دانشگاه شیراز، کارت ملاقاتها را در سه مرحله چک میکنند. عدهای در کنار درب ورودی، بند و بساط بچههای کتابشان پهن است؛ با بنرهایی از کتبی که هوشمندانه در ارتباط با رهبری انتخاب شدهاند. هر کسی یکجور جهاد میکند، یکی در راه برقراری نظم، یکی هم در ترویج فرهنگ کتابخوانی!
صف طولانی ادامه پیدا کرده تا نزدیکیهای ساختمان استخر دانشگاه. کمکم به قسمت بازرسی میرسیم. از بازرسی نفر اول میگذریم و نفر دوم. کمی جلوتر با شربت و شیرینی پذیرایی میشویم و میرسیم به بازرسی سوم! در دیداری که آقا، روز پنجشنبه، با طلاب داشتند فقط دو مرحله بازرسی داشتیم؛ اما امروز بازرسی به چهار مرحله میرسد! آنهم چه بازرسی دقیقی.
در بدو ورود، بستههای پذیرایی توزیع میشود، به اضافهی آفتابگیرهایی که طراحی زیبا و سادهاش آدم را به یاد سال نوآوری و شکوفایی میاندازد! قسمت ما آفتابگیرهایی با رنگ سفید میشود. بعد میفهمیم قبلا آفتابگیرهای سبزرنگ توزیع شده است و ما (صاحبان آفتابگیرهای سفید) باید بنشینیم پشت سر آنهایی که آفتابگیرشان سبز است. و بالطبع بعد از اینها، آفتابگیرهای قرمزرنگ توزیع میشوند تا ترکیبی شوند از پرچم سهرنگمان.
با ورود به محوطهی دیدار، قبل از هر چیز فاصلهام را میسنجم با جایگاه. با این که زیاد دیر نیامدهایم اما فاصلهمان تا جایگاه باز هم زیاد است. شاید همان فاصلهای که در جمع طلاب داشتم اینجا هم دارم. غبطه میخورم به برادرم که کارت خبرنگاری دارد و در فاصلهی 10 متری آقا، روی سکوی عکاسان، مشغول تهیهی عکس و گزارش تصویری میشود؛ تازه مثل من دیگر دغدغهی جور کردن کارت ورود به جلسات دیدار را هم ندارد و تازهتر اینکه تقریبا در همهی ملاقاتها حضور دارد.
حدود ساعت 8:30، از میان درختهایی که در پشت جایگاه قرار دارد، آدمهایی را میبینیم و رفت و آمدهایی. همه خیال میکنند آقا آمدهاند و با هیجان از جا بلند میشوند. من که سابقهی این سر ِ کار رفتنها را در دیدار عمومی و دیدار با طلاب داشتهام از جایم تکان نمیخورم. آخر هنوز خبرنگاران و عکاسان نیامدهاند؛ درحالیکه سکوی عکاسان همیشه قبل از ورود آقا پُر میشود و مشغول تهیهی گزارش تصویری میشوند. حدسم درست است و این رفت و آمد مربوط به عکاسان و خبرنگاران است که تازه آمدهاند به محل دیدار.
ساعت 8:55 است که باز هم همان همهمهی دقایق قبل تکرار میشود و همه از جا بلند میشوند. میخواهم باز هم با خونسردی بنشینم که میشنوم میگویند آقا آمد و شروع میکنند به دست تکان دادن و شعار سردادن. بله، آقا آمدهاند. اینبار آقا خیلی زودتر از آنچه خیال میکردیم تشریف آوردند. در دیدار با طلاب اقلا نیم ساعت قبل از ورود آقا شعار میدادیم؛ اما امروز دومین یا سومین شعار را داشتیم میدادیم که آقا وارد شدند.
برخلاف انتظارمان سخنرانیهای مسئولین، قبل از فرمایشات آقا به چند دقیقه محدود نمیشود و از ساعت 9 تا 10:15 انتظارمان برای شنیدن سخنان آقا کِش میآید! این میان سخنرانی مسئولین که بعضی گزارشکار است و بعضی شبیه مقاله، یکی پس از دیگری، حالمان را میگیرد و حوصلهمان را سر میبرد. اما نوبت به دانشجویان که میرسد کمی سر حال میآییم. خصوصا آنهایی که بیان مشکلات میکنند و حرف دل را میزنند. از این میان، من یکی، بیشتر از همه با صحبتهای خانم هاشمیان سر کِیف میآیم که دانشجوی برگزیدهی پیامنوری است و از نکتهی اول تا آخرش، حرف دلمان را میزند و اساسی میزند توی خال مشکلات پیامنور. با هر نکتهای که میگوید صدای تکبیرمان ناخواسته بالا میرود و بعضیها هم کف میزنند.
بالاخره صحبتهای آقا شروع میشود. با آن گرمی و محبتی که دارند وقتی میگویند: «در جمع جوانان، احساس جوانی میکنم و از شنیدن صحبتهای شما خسته نمیشوم و همچنین از صحبت کردن برای شما»، از همان ابتدا صمیمیت را در مجلس حکمفرما میکنند.
و پاسخ آقا و اشارهی ایشان به صحبتهایی که دانشجویان کرده بودند شنیدنی است... وقتی درنهایت صداقت حرفهای یکی از دانشجویان را در خصوص عدالت و بازداشت 10 دانشجو در فلان قضیه بهگونهای تایید میکنند، تمام وجودم پر میشود از احساسی عجیب که شاید بشود بهش گفت احساس آرامش و امنیت! آقا را کاملا در کنار خودمان، کنار همین مردم، احساس میکنم؛ برخلاف خیلی از مسئولین که به نظر میرسد روبهروی ما، در پشت سنگرشان که گاهی نام مصلحت به آن میدهند، حرفهایمان را نصفه و نیمه میشنوند و از پشت همان سنگر توجیهاش میکنند؛ حتی اگر در دل تاییدمان کنند! آقا از خودمان است و این احساس قشنگی است.
مشروح صحبتهای امروز آقا را باید شنید. امروز میان کلامشان نکات زیادی بود. اصلا همهاش نکته بود. در دیدار ایشان با طلاب، آنقدری که در جلسهی امروز، حرفهای آقا مجذوبم کرد، هیجانزده نشدم. اصلا صحبتهای امروز ایشان با همهی جلسات فرق داشت.
حدود ساعت 11، گرمای هوا و حرکت بعضی از دوستان از عقب مجلس به سمت جلو برای بهتر دیدن آقا، کمی اطرافمان را شلوغ میکند و از نظم و سکوت اولیه میکاهد. اما آنجا که بحث آقا میرسد به تدین و دینداری و معنویت دانشجو و بیان مطلبی از فلان محقق کاشف سلولهای بنیادین؛ چنان سکوت و آرامش در جمع حکمفرما میشود که گویی همه درس مهمی را فرامیگیرند.
اولین بار وقتی چند سال پیش، یکی دو روز بعد از تحویل سال، در صحن جامع رضوی قسمتم شد که سخنرانی ایشان را حضورا بشنوم، یقین کردم که ایشان از خطیبترین سخنراناناند. چنان با کلام گرم و نافذشان مجذوبت میکنند و سر ذوقت میآورند که آن روز احساس میکردم اگر ایشان بگویند همین الان بروید و قدس را آزاد کنید؛ همهی مستمعین با دل و جان میریزند توی فلسطین و یک شبه آزادش میکنند؛ بس که پر از شور و هیجان و خودباوریمان کرده بودند. سخنرانی امروز هم یکی دیگر از مصادیقش بود.
ساعت 11:30 سخنرانی آقا تمام میشود. کمکم جمعیت متفرق میشوند. زمین پر شده از تکههای کاغذ که اغلبش بقایای همان آفتابگیرها است و مواد خوراکی داخل بستههای پذیرایی. ما میرویم و عدهای بعد از رفتن ما تازه کارشان شروع میشود: نظافت محل و محوطهی اطراف. هر کسی یک جور جهاد میکند...
* انتظاری که سر آمد...