جانماز
کوچولوی دوست داشتنی من تازه 11 سالش شده.
تمام ماه رمضونو روزهی کامل گرفت بدون اینکه نماز بخونه!
وقتی بهش میگفتن: روزه بدون نماز که نمیشه؛ چیزی نمیگفت.
دیشب اینجا بود. ساعت یازده اومده تو اتاقم و میگه: نمازم قضاست؟!
پرسیدم: مگه نماز میخونی؟
خندید و با یه کمی خجالت گفت: از دیشب!
بوسیدمش و گفتم: نه! اگه زودی وضو بگیری و بخونی نه، قضا نیست.
وضو گرفت و اومد درست پشت به قبله داشت جانمازم رو پهن میکرد! گفتم: سمانه جون! از اینور!
یه کمی تعجب کرد و گفت: خونهی ما قبلش اونوریه.
من و خواهرش، صبا، که دو سال از اون بزرگتره خندیدیم و چیزی نگفتیم.
جانماز رو که باز کرد گفت: وای! چه جانمازش خوشگله... بعد رو کرد به من و گفت : از کجا خریدی؟
این سوال همیشگیاش بود. هر وقت از یه چیزی خوشش میومد سریع میگفت از کجا خریدی.
خندیدم و گفتم از مشهد....
گفت: تو رو خدا، رفتی برای من هم یکی بگیر.
گفتم: باشه، تو دعا کن من برم.
گفت: حتمنا!
گفتم: باشه.
(چقدر من بد بودم که بهش نگفتم باشه برای خودت!... شاید... چون خودم هم از یه کوچولوی دیگه هدیه گرفته بودمش)
بعد تای مقنعهی داخل جانماز رو باز کرد و سرش کرد. عین فرشتهها شد. چقدر رنگ سفید بهش میومد. یه نگاهی به مقنعه انداخت و گفت: وای صبا! نگاه چه خوشگله. رو به من کرد و گفت: از کجا خریدی؟
گفتم: نخریدیم، مامانم دوخته....
اشاره کرد به گلدوزی آبی روی مقنعه و گفت: اینا رو هم مامانت دوخته؟
گفتم: آره.
(چقدر من بد بودم که بهش نگفتم باشه برای خودت!... شاید... چون میدونستم مامانم باز هم از این مقنعه دوخته و میتونم یکی از اونا رو بهش بدم)
بعد بلند شد که قامت ببنده. صبا اونورش بود و من هم اینورش، پشت کامپیوتر داشتم تایپ میکردم. من و صبا با هم حرف میزدیم که گفت: آقا حرف نزنید! من حواسم پرت میشه. یه کم ساکت باشید تا من نمازم رو بخونم بعد... قاطی میکنم اینجوری.
خندیدم و گفتم: باشه. صبا یه چند لحظه ساکت باش تا شروع کنه.
نماز اولش رو خوند. برای نماز دوم هم همین بساط بود: صبا! جوووونِ خودت حرف نزن. قاطی کردم.
قامت بست و به سلامتی پروژهی اون شبش تموم شد!
نشسته بود سر سجاده که چشمش افتاد به تسبیح سفیدی که سوغات مکه بود. خاله جونم بهم داده بود.
گفت: وااای صبا! نگاه چه خوشگله...
قبل از این که بپرسه از کجا خریدی، گفتم: سوغات مکهاست... دوستم برام آورده.
یعد خیلی جدی تسبیح رو دست گرفت و گفت: خب من حالا میخواهم ذکر بگم.
گفتم: یه دونش کمهها!
گفت: چندتاست؟
گفتم: صدتا!
گفت: مگه نباید صدتا باشه؟
گفتم: نه! باید صدو یکی باشه. میخوای ذکر بگی اون کوچولوهاش رو هم باید بشماری...
گفت: من که همیشه اون کوچولوها رو هم ذکر میگم...
تسبیح رو ازش گرفتم و گفتم: ببین: میخوای الله اکبر بگی، باید این یکی کوچیکه رو هم بگی. بعدش که...
پرید وسط حرفم و گفت: من که نمیخواهم الله اکبر بگم... میخواهم یه ذکر دیگه بگم...
مثلا صلوات...
خندیدم و گفتم: بگو... پس دیگه اشکالی نداره اون کوچولوها رو هم بشماری یا نشماری.
....
خوش به حال بچهها! چقدر زود خوشحال میشن و چه راحت دلهاشون از عقلشون جلو می افته.
وقت رفتن هی میخندید و خودش رو لوس میکرد و میگفت خداااافظ
انگار اون شب قلبهامون محکمتر از قبل به هم گره خورده بود...
همینطور که شاهد دور شدنش بودم و از توی ماشین برام دست تکون میداد؛ توی دلم قربون صدقهاش میرفتم و از خودم میپرسیدم:
چی میشه که یهو مهر یکی، تالاپی میافته توی دلت و دیگه در نمیاد...