فعلا تختهاست!
سلام...
زودی اومدم بگم اینجا دیگه درش تختهاست تا اطلاع ثانوی!
هرچند هنوز هم درش همچین باز نشده بود
منزلمان این جاست، تشریف بیاورید.
سلام...
زودی اومدم بگم اینجا دیگه درش تختهاست تا اطلاع ثانوی!
هرچند هنوز هم درش همچین باز نشده بود
منزلمان این جاست، تشریف بیاورید.
آقای پناهیان تو یکی از سخنرانیهاشون، معتقدند که اصلا عشق یکی بیشتر نیست، اون هم حقیقی؛ اصلا از نظر ایشون ما عشق مجازی نداریم!
استدلالشون هم این بود که عاشق دوست داره معشوقش رو به همهی عالم نشون بده و دوست داره که همهی عالم هم معشوقش رو دوست داشته باشن... بعد میگفتن شما کدوم مردی رو میشناسین که حاضر باشه همهی عالم (از مرد و زن)، بیان و زنش رو دوست داشته باشن و یا کدوم زنی رو میشناسین که بیاد به عالم اعلام کنه که مرد منو دوست داشته باشین!
من که زیاد این استدلال و این حرف به دلم ننشست! لذا فعلا در همان حال حیرانی به سر میبریم
***************************
بعضیا میگن: عقام میگیره از هر چی عشق و عاشقیه!
این روزا تا میشنوی یکی عاشق شده، یا خندت میگیره یا توی دلت طرف رو ملامت میکنی که این حرفا یعنی چه؟!
اصلا به ازدواج بر مبنای عشق خیلی ارادت نداریم... بچه مذهبیها هم که الحمدالله چون تا قبل از عروسی همدیگه رو (خوب)ندیدن، تازه از بعد عروسی شروع میکنن به عاشق شدن!!!
ولی انگار قبلنا، عشق همچین یه جورای دیگه بوده... و الان بچهبازی شده!!!
خلاصه آخرش ما نفهمیدیم، عاشق شدن خوبه یا بده!
دبیر ادبیاتمون از عشق شیرین و فرهاد میگفت... وقتی از خوب بودن یا نبودنش پرسیدم، گفت: این یه عشق پاک بوده!
عشق پاک؟؟؟
عشق پاک و غیر پاک رو چطور میشه از هم جدا کرد؟
اصلا عشق یعنی چی؟!
اگه میدونستم عشق معنیش چیه، لابد میتونستم جواب این سوال رو بدم که: آیا تا به حال عاشق شدی؟!
عاشق؟!
البت کم ندیدم کسایی رو که تا همچین بحثی میشه، سریع میگن: آره! عاشق خدا! عاشق ننه بابامون! عاشق نوشتن! عاشق روندن! عاشق قورمه سبزی!!!...
ولی اینا به دل آدم نمیچسبه!
عاشق خدا بودن هم که طبیعیه! تو ذاتته. نمیشه نباشه...
...
یا مثلا میگن عشق مجازی؛ عشق حقیقی... عشقهای خیابونی هم که الانه تو بورسه!
حقیقی و مجازی بودن یعنی چی؟
باز هم شنیدم که میگن، عشق اگر الهی باشه، اون خوبه و حقیقی. ولی کدوم عشق خداییه؟ اونی که یهو دلت میلرزه واسه اسم یکی، مجازیه یا حقیقی؟
...
خوندم که شهید همت و یه جورایی هم شهید چمران اول عاشق زناشون میشن و بعدا از اونا بعله میگیرن! شهید همت که دیگه حسابی عاشق بوده.. ولی پیِ عشقش رو گرفت و بهش رسید...
اما یهچیزی رو خوب میدونم. اگه عاشق بشی (حالا با هرتعریفی که از عشق داری) و اون عشق برات بشه بُت، بشه خدات، این یخده ایراد داره!
خب... اگه اینطوری نباشه، اگه فکر و ذکرت معشوقت نباشه، اونوقت این با دوست داشتن چه فرقی داره؟؟؟!!!
...
حالا چی شد که ما یاد عشق و عاشقی افتادیم؟ دیدیم درویش مصطفی(؟) میگه: تنها بنایی که بلرزد محکمتر میشود، دل است! دل آدمیزاد... باید مثل انار چلاندش تا شیرهاش دربیاد... عاشقی که هنوز غسل نکرده باشه، حکما عاشقه... نفسش هم تبرکه!
یا علی مددی!
کوچولوی دوست داشتنی من تازه 11 سالش شده.
تمام ماه رمضونو روزهی کامل گرفت بدون اینکه نماز بخونه!
وقتی بهش میگفتن: روزه بدون نماز که نمیشه؛ چیزی نمیگفت.
دیشب اینجا بود. ساعت یازده اومده تو اتاقم و میگه: نمازم قضاست؟!
پرسیدم: مگه نماز میخونی؟
خندید و با یه کمی خجالت گفت: از دیشب!
بوسیدمش و گفتم: نه! اگه زودی وضو بگیری و بخونی نه، قضا نیست.
وضو گرفت و اومد درست پشت به قبله داشت جانمازم رو پهن میکرد! گفتم: سمانه جون! از اینور!
یه کمی تعجب کرد و گفت: خونهی ما قبلش اونوریه.
من و خواهرش، صبا، که دو سال از اون بزرگتره خندیدیم و چیزی نگفتیم.
جانماز رو که باز کرد گفت: وای! چه جانمازش خوشگله... بعد رو کرد به من و گفت : از کجا خریدی؟
این سوال همیشگیاش بود. هر وقت از یه چیزی خوشش میومد سریع میگفت از کجا خریدی.
خندیدم و گفتم از مشهد....
گفت: تو رو خدا، رفتی برای من هم یکی بگیر.
گفتم: باشه، تو دعا کن من برم.
گفت: حتمنا!
گفتم: باشه.
(چقدر من بد بودم که بهش نگفتم باشه برای خودت!... شاید... چون خودم هم از یه کوچولوی دیگه هدیه گرفته بودمش)
بعد تای مقنعهی داخل جانماز رو باز کرد و سرش کرد. عین فرشتهها شد. چقدر رنگ سفید بهش میومد. یه نگاهی به مقنعه انداخت و گفت: وای صبا! نگاه چه خوشگله. رو به من کرد و گفت: از کجا خریدی؟
گفتم: نخریدیم، مامانم دوخته....
اشاره کرد به گلدوزی آبی روی مقنعه و گفت: اینا رو هم مامانت دوخته؟
گفتم: آره.
(چقدر من بد بودم که بهش نگفتم باشه برای خودت!... شاید... چون میدونستم مامانم باز هم از این مقنعه دوخته و میتونم یکی از اونا رو بهش بدم)
بعد بلند شد که قامت ببنده. صبا اونورش بود و من هم اینورش، پشت کامپیوتر داشتم تایپ میکردم. من و صبا با هم حرف میزدیم که گفت: آقا حرف نزنید! من حواسم پرت میشه. یه کم ساکت باشید تا من نمازم رو بخونم بعد... قاطی میکنم اینجوری.
خندیدم و گفتم: باشه. صبا یه چند لحظه ساکت باش تا شروع کنه.
نماز اولش رو خوند. برای نماز دوم هم همین بساط بود: صبا! جوووونِ خودت حرف نزن. قاطی کردم.
قامت بست و به سلامتی پروژهی اون شبش تموم شد!
نشسته بود سر سجاده که چشمش افتاد به تسبیح سفیدی که سوغات مکه بود. خاله جونم بهم داده بود.
گفت: وااای صبا! نگاه چه خوشگله...
قبل از این که بپرسه از کجا خریدی، گفتم: سوغات مکهاست... دوستم برام آورده.
یعد خیلی جدی تسبیح رو دست گرفت و گفت: خب من حالا میخواهم ذکر بگم.
گفتم: یه دونش کمهها!
گفت: چندتاست؟
گفتم: صدتا!
گفت: مگه نباید صدتا باشه؟
گفتم: نه! باید صدو یکی باشه. میخوای ذکر بگی اون کوچولوهاش رو هم باید بشماری...
گفت: من که همیشه اون کوچولوها رو هم ذکر میگم...
تسبیح رو ازش گرفتم و گفتم: ببین: میخوای الله اکبر بگی، باید این یکی کوچیکه رو هم بگی. بعدش که...
پرید وسط حرفم و گفت: من که نمیخواهم الله اکبر بگم... میخواهم یه ذکر دیگه بگم...
مثلا صلوات...
خندیدم و گفتم: بگو... پس دیگه اشکالی نداره اون کوچولوها رو هم بشماری یا نشماری.
....
خوش به حال بچهها! چقدر زود خوشحال میشن و چه راحت دلهاشون از عقلشون جلو می افته.
وقت رفتن هی میخندید و خودش رو لوس میکرد و میگفت خداااافظ
انگار اون شب قلبهامون محکمتر از قبل به هم گره خورده بود...
همینطور که شاهد دور شدنش بودم و از توی ماشین برام دست تکون میداد؛ توی دلم قربون صدقهاش میرفتم و از خودم میپرسیدم:
چی میشه که یهو مهر یکی، تالاپی میافته توی دلت و دیگه در نمیاد...
اول به نفسم، و سپس برای همو که میداند:
تو را عزیز میدارم به جهت مهر و محبتت؛ که مهربانی شاخهایاست تنومند و لطیف از شجره نورانی اسماءالحسنی.
تو را عزیز میدارم به جهت حسن خلقت که حسن خلق نیز از صفات ربانی است.
تو را عزیز میدارم به جهت چشم و دل پاکی که از عطایای دُربهای پروردگار است.
و یقین بدار که اگر نبود عُلقهام به تو، هرگز دست به قلم نمیشدم!
به یاد آر زمانی را که آب و گل متعفن و بدبو بودی؛ شکل یافتی و روحی الهی در تو دمیده شد. تو از همان ابتدا محبوب بودی، محبوب خالق خود؛ که اگر محبوب نبودی از روح خود در تو دمیدنش چه بود؟
ذات تو و اصل تو خدایی است و ربانی.
تو را احیاء کرد تا به وصالش برسی. اگر تو را زندگی بخشید، برای رسیدن به او بود. روح الهی تو باید به الله برسد، قطرهایست که باید به دریا بریزد.
شاید این همان امانتی است که آسمان و زمین و کوهها را یارای تحملش نبود و تو امین آن شدی:
انا عرضنا الامانه علی السماوات و الارض والجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان (احزاب/72)
پس در حفظ این امانت بکوش و نگهبان آن باش. نگهبان روح الهیت باش و ضایعش مکن.
تو به این دنیا نیامدهای که چند روزی را بخوری و بگردی و بخوابی! هان ای نفس خفته! بیدار شو! ببین که ابلیس نفْست چه چیز را معبود و محبوب تو کرده. چگونه است که شاکر رحمانی نمیشوی که تو را از خود آفرید؟!
دمی به خود آ و خود را بنگر که چطور از همین زندگی دنیا نیز موفقیتی چشمگیر، حاصلت نشده است.
آن که حق ندارد، هیچ ندارد.
در چشمه طهارتی که رسول آن را تضمین نمودهاست، خود را شستشو بده و یاد کن خالق مهربانت را در اول وقت آن. همو که از هیچ نعمتی برای تو که ذرهای بیش نیستی فروگذار نکردهاست. در قبال این همه نعمت بیدریغ، از تو چه خواسته است؟ جز این که او را یاد کنی و شاکرش باشی؟! حال تو را چه شده که برای او بازی در میآوری و به ندای اذان او با بیتفاوتی و بلکه از سر رفع تکلیف، نیمچه پاسخی میدهی؟
کار بزرگی نیست اقامه اول وقت نماز برای خالقی چنین مهربان و عظیم؛ اما همین کار نه چندان مهم در مقابل عظمت کبریایی، چه برکاتی که بر تو ندارد. این، کار بزرگی نیست، لیکن او مهربان است. او رئوف است که حلاوت و طراوت میدهد به صلواتت. اون کریم است که برکت میدهد به اوقاتت و پاس میدارد نفست را در قبال وساوس نفسانی. اینها تنها ثمراتی بس کوچک است برای اقامه اول وقت نماز؛ و من و تو چه میدانیم که او در نزد خود چه تحفهای آماده دارد.
دمی به خود آ و ببین که تا او راهی نیست؛ مگر همتی.
التماس دعا