سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دنیای راه راه

مسیح خواهد آمد...

زندگی ,     نظر

نامه‌ای به مسیح (ع):

 

سلام بر مسیح، پیامبر خدا!

من یک مسلمان هستم. یکی از پیروان برادرت محمد(ص). همان که وعده‌ی نبوتش را پس از خود داده بودی1 و همان که تو را تصدیق کرد2 و وعده‌ی ظهورت را در آخر الزمان داد. زمانی که مهدی موعود، منجی بشریت، خواهد آمد و تو نیز او را همراهی خواهی کرد.

ای مسیح! من تو را و مادر پاکت را از کتاب مقدسم، قرآن، می‌شناسم3. مادری که به پاکی و پاک‌دامنی در قرآن مثل زده شده است4. و من در قرآن می‌خوانم که با چه مشقتی، تو را به اذن خداوند، به دنیا آورد و در برابر دیدگان متحیر قومش در آغوشت گرفت و به آنان عرضه‌ات کرد؛ و تو خود به زبان آمدی که من پیامبر خدا هستم و فرستاده‌ی او 5.

ای پیامبر خدا! من تو را به رحمت و نیکی و مهربانی شناخته‌ام؛ همانند برادرت محمد(ص)، که خداوند او را رحمتی برای همه‌ی مردم جهان می‌داند6.

من در کتاب مقدسم، قرآن، چنین خوانده‌ام که بدترین دشمنان مسلمانان، یهودیان منحرف و مشرکین هستند و بهترین دوستان آنان مسیحیانند، چرا که در میان مسیحیان، علما و راهبانی هستند و آنان در مقابل حق، تکبر نمی‌ورزند7.

اما چگونه باور کنم توهین‌ کنندگان به برادرت محمد(ص) و آیین جهانی او، از جمله‌ی پیروان تو ‌اند که خداوند آنان را دوست مسلمانان خوانده است؟!

برایت می‌نویسم تا بگویم می‌دانم این‌ها که نام تو را بر خود نهاده‌اند؛ هیچ تو را، و راهت را، و مقصد و هدفت را نشناخته‌اند.

می‌دانم که این‌ها، نام تو را دست‌آویزی قرار داده‌اند تا رشته‌ی برادری ما و پیروانت را بگسلند.

می‌دانم تو هرگز این‌گونه نبوده‌ای و از اتهامات و توهین‌های هر روزه‌ی آنان که خود را پیرو تو می‌نامد، هرگز خرسند نخواهی شد.

می‌دانم که پیروان راستین‌ات نیز، از این فتنه‌ها و نیرنگ‌ها خشم‌گین‌ اند.

می‌دانم اینان تو را نیز، نزد برادرت، محمد(ص)، شرم‌سار کرده‌اند.

می‌دانم که برخی از پیروانت به نام آزادی، اوهام خود را به ملت‌ها، به پیروان برادرت محمد(ص)، نسبت می‌دهند و با سرافرازی، اهانت‌شان را در جهان منتشر می‌کنند تا تو را و پیروان راستین‌ات را بدنام کنند و تخم نفاق در جهان بیفکنند.

می‌نویسم تا بگویم، تحریفاتی که در کتاب مقدست وارد کرده‌اند، برای خرده‌گیری و دست‌اندازی آنان کافی است؛ اما من به شیوه‌ی پیامبرم(ص)، و به فرموده‌ی پروردگارم، فتنه‌ی آنان را به نیکی پاسخ می‌دهم که فرمود: ‍«با اهل کتاب جز به روشی که از همه نیکوتر است، مجادله نکنید... و بگوئید ما به آنچه از سوی خدا بر ما و شما نازل شده است ایمان داریم؛ خدای ما و شما یکی است و در برابر او تسلیم هستیم8».

و بدان که هرگز اشتباهات پیروانت را به تو نسبت نخواهم داد؛ که تو مبرا از هر خطایی هستی.

 

ای مسیح! بدان که ما منتظر ظهورت، در کنار مقتدایمان مهدی(عج) هستیم.

 

 

¤¤¤ نامه‌ای به مسیح، از این‌جا شروع شده. من هم از دوستان خوبم یاس 18 ساله (عطر یاس)، آب حیات (دیار یار)، محمد آل حبیب، آرمان حیدری (روزگاری نو)، دایی امید (عطر سیب) دعوت می‌کنم در محکومیت اهانت‌های مسیحیان علیه مسلمانان و پیامبر خاتم(ص)، به حضرت مسیح(ع) نامه‌ای بنویسند.

 

پاورقی‌ها:


اردوانه: از بلاگ تا پلاک 2

زندگی ,     نظر

 

¤ روز اول اردو، نم‌نم باران دوکوهه، می‌شود تفأل نیک سفرمان.

 

¤ شب اول می‌رویم پادگان محمودوند؛ زیارت 30 شهید شکلات‌پیچ شده!

 

¤ دو سه تا از گل‌دخترها، روبنده زده بودند. اروند که می‌رویم، دو تا بستنی می‌گیرم و یکی‌شان را مجبور می‌کنم با روبنده، بستنی‌اش را بخورد. (پیش‌کسوتان اینترنتی، احتمالا ماجرای روبنده و نقاب را به‌خاطر دارند!)

یک چیزی شبیه این:   

 

 

روبنده

 

 ¤ به دنبال مباحث استادشان، بحث از کلیشه‌شکنی می‌کردند. نمونه‌اش هم شده بود بسته‌های نخودچی و کشمش!

 

¤ «بلوتوث‌هاتون رو روشن کنید؛ بلوتوث امروز رو بگیرید».

روزی یک بلوتوث، یک برنامه‌ی سبک جاوا؛ توضیحاتی درباره‌ی مناطقی که در آن روز بازدید می‌شود. این یکی دیگر سمبل کلیشه‌شکنی بود!

 

¤ مُصر شده بود که برود گردان تخریب. آن هم تنهایی. در آن دل شب. توی آن بر بیابان. وقتی دیدند نمی‌شود برش گرداند، شهیده را همراهش می‌کنند. من هم می‌شوم همراه شهیده و پشت سر برادران راهی گردان می‌شویم.

 

¤ رزم شبانه‌ی میش‌داغ امتحان خوبی بود. میان رزم، زیاد صدای گریه می‌شنیدم؛ آخرش هم نفهمیدم این گریه‌ها از سر ترس بود یا وحشت!

 

¤ رزم شب هنوز شروع نشده که یکی توی صف اول، با اولین شلیک پس می‌افتد! حمیده اما با شجاعت تمام، می‌گوید: «من می‌ترسم!» و برمی‌گردد به خواب‌گاه؛ آخر فقط 11 سال دارد.

 

¤ در شرهانی یکی معرکه گرفت! هدفش خوب بود، روشش ولی، کم اثر بود... کمی هم خنده‌دار!

 

¤ هر روز با یک نشریه‌ی روزانه: بین راهی. مطالب بین راهی، ما را آماده‌ی بازدید از هر منطقه می‌کند. مختصر بود و مفید.

 

¤ توی اتوبوس، اجازه نمی‌دهند برای یک لحظه، معده‌هایمان استراحت کند!

 

¤ در ِ اتوبوس باز بود. عکس «عماد مغنیه» را می‌چسبانیم روی در؛ طوری‌که وقتی در بسته می‌شود، روی عکس به طرف داخل باشد. در اتوبوس که بسته می‌شود، تازه می‌فهمیم محاسبه‌مان اشتباه بوده؛ عکس چسبیده پشت در. اتوبوس که سرعت می‌گیرد، باد می‌افتد پشت عکس و کمی بعد، عماد مغنیه به پرواز در می‌آید.

 

 

¤¤¤ عکس‌های اردو را می‌توانید اینجا ببینید.

 


تحویل دل

زندگی ,     نظر


¤ تقریبا یک دفعه‌ای جور می‌شود و می‌روم جنوب. اردوی از بلاگ تا پلاک 2. اردو زیاد رفته‌ام، اما این یکی تقریبا از هر نظر عالی بود.

¤ دو سه بار دست به قلم می‌شوم برای توصیف اردو... راضی‌ام نمی‌کند. به وبلاگ دوستان سر می‌زنم، آن‌ها هم چیز زیادی از اردو ننوشته‌اند. انگار تمام حرف‌هایمان را همان‌جا جاگذاشته‌ایم.

¤ دوکوهه، شرهانی، فتح المبین، میشداغ، اروند، طلاییه، شلمچه، فکه، چزابه، دهلاویه، هویزه و ... جاهایی‌اند که بازدید کرده‌ایم. شاید دوکوهه مسبب اصلی سفرم بود. سفر نیز از دوکوهه شروع می‌شود و با دوکوهه به پایان می‌رسد. شب آخر، چند نفری، راهی گردان تخریب می‌شویم. ناخواسته بود کاملا... و آن‌جا، در دل تاریکی و سکوت شب، فقط یک چیز را طلب می‌کنم.

¤ هم‌سفرم روز آخر اردو، به کربلا می‌رود. امسال به خیلی‌ها التماس دعا گفتم که راهی کربلا بودند؛ اما روزی ِ ما نمی‌شود انگار. شاید علتش را پیدا کرده باشم؛ همان که در گردان تخریب، از شهدا خواستمش...

¤ به شیراز که برمی‌گردم، همه جا سوت و کور است. دوستان همگی راهی مشهد شده‌اند تا مثل هر سال، روبروی گنبد طلایی‌اش یا مقلب القلوب بخوانند؛ و من، از مشهدی‌ها هم جا مانده‌ام.

¤ لحظه‌ی سال تحویل، دلم گرفته است؛ خیلی زیاد. دلم با امام رضا(ع) است یا جای دیگر، نمی‌دانم! 

¤ سال‌هاست که دیگر برای نوروز و عید و تعطیلی و خرید و ... ذوق و شوقی ندارم. همه گم‌شده‌ای داریم و دارد باورم می‌شود که همه‌مان در این هیاهو و این شلوغی‌ها و حیرانی، در پی آنیم...

 


انتظاری که سرآمد

زندگی ,     نظر

چهارشنبه: 11/2/87

گفته بود هیچ چیز با خودت نیاور. اجازه نمی‌دهند چیزی ببری داخل. گوشی همراهت را هم بگذار توی خانه...
حدود ساعت 8 می‌رسم نزدیکی‌های میدان قائم(اطلسی). از این‌جا به بعد را بسته‌اند و اجازه‌ی عبور اتومبیل نمی‌دهند. جمعیت پیاده در حال رفتن است. کمی شبیه صحنه‌ی راه‌پیمایی‌ها شده؛ با این تفاوت که کسی شعار "مرگ بر آمریکا" نمی‌دهد.
زنی با شور و هیجان، با قدم‌های بلند حرکت می‌کند و با خودش حرف می‌زند: خدایا! یعنی می‌شه از نزدیک ببینم‌شون؟!
چه‌قدر این مادربزرگ‌‌های چادر به کمر بسته خوش‌مزه‌اند. به زور قدم برمی‌دارند به سمت مسیر استقبال.

غیر از ایست‌گاه‌های صلواتی بین راه، گوشه به گوشه پوستر، بطری‌های آب‌معدنی و آب‌میوه و تی‌تاپ و غیره توزیع می‌کنند. امروز از آن یوم‌الله‌هایی است که همه با هم مهربان‌اند.

استقبال مردم از مقام معظم رهبری

درمیان پوسترهایی که از مقام معظم رهبری توزیع می‌شود، پوسترهایی از تصویر شهدای انفجار کانون را می‌بینم که البته عکس کوچکی از آقا هم در بالا دارد. کوچک‌تر بودن عکس رهبری نسبت به عکس شهید، با وجود اهمیت غیرقابل مقایسه‌ی ورود آقا به استان -بعد از 20 سال- و موضوع انفجار حسینیه‌ی سیدالشهدا، این را در ذهن تداعی می‌کند که احتمالا درج عکس آقا هم به‌خاطر ربط پیدا کردن توزیع آن پوستر در آن روز، با ورود آقا است وگرنه قضیه‌ی انفجار و ورود آقا دو مقوله‌ی متفاوت‌اند. مثل این که یک مرکز فرهنگی، تبلیغات محصول فرهنگی‌اش را همراه عکسی از آقا، در آن روز توزیع کند!

پارچه‌نویسی‌های زیادی در مسیر استقبال نصب شده. یکی‌شان بیش‌تر از همه به دلم می‌نشیند: امروز شیراز قدم‌گاه توست و فردا وعده‌گاه رؤیت خورشید.

زودتر از آن‌چه فکر می‌کردم می‌رسم به ورزش‌گاه حافظیه. هنوز یکی از درهای ورود خواهران باز است. بعد از دو مرحله بازرسی دقیق بدنی وارد استادیوم می‌شوم. ساعت 8:35 است و تمام نیمکت‌های ورزش‌گاه و قسمت عمده‌ی زمین چمن را جمعیت نشسته است. گروهی از خانم‌های حاضر، استادیوم را احیانا با یک مراسم عروسی سنتی اشتباه گرفته‌اند که صدای کِل و همهمه‌شان بالا است!
جایی نزدیک به نقطه‌ی وسط زمین فوتبال، دوستانم را می‌بینم. همان‌جا لنگر می‌اندازم. گفته بودند ساعت 9:30 آقا به ورزش‌گاه می‌آیند. برنامه‌ها را از ساعت 9:00 با قرائت قرآن آغاز می‌کنند.
یک خانم که که کارتی به سینه ندارد –و احتمالا از کادر انتظامات است- سعی دارد به جمع خواهران نظم بدهد. در حین قرائت قرآن، با صدای بلند و لحنی نامناسب به تعدادی خانم که احتمالا هم‌سن‌ مادرش هستند تذکر می‌دهد و تا شعاع ده‌متری همه نگاه‌شان می‌کنند.
بعد از اتمام قرائت قرآن، عده‌ای از برادران حاضر، که حال و هوای‌شان در ورزش‌گاه، حال و هوای مسابقات فوتبال است، به‌جای صلوات سوت می‌زنند و کف.
مجری میکروفون را به دست می‌گیرد و در ابتدای کلامش از حاضرین می‌خواهد که همه به مدت 5 ثانیه نفس‌ها را در سینه حبس کنند؛ بدون هیچ توضیحی!!! بی‌اختیار یاد سکوت یک دقیقه‌ای غربی‌ها در مراسم‌های عزای‌شان می‌افتم!
هنوز مراسم شروع نشده، کار نیروهای امداد با بیرون بردن مردی روی برانکار شروع می‌شود.

صوت ورزش‌گاه در قسمت وسط (زمین فوتبال)، به‌طرز عجیبی ضعیف است. هیچ باند و بلندگویی در سطح زمین فوتبال، با آن وسعتش، وجود ندارد. صدای مجری را بسیار ضعیف و مبهم می‌شنویم. اکوی ناشی از بلندگوهای ورزش‌گاه، ابهامش را بیش‌تر می‌کند. مجری از همان ابتدا شروع می‌کند به شعار دادن. قسمت اول را خودش، بلند و با هیجان می‌گوید و قسمت دوم شعار را از ما می‌خواهد: عشق فقط عشق علی... صوت ضعیف قسمت میانی زمین، سوتی بزرگی از حاضرین می‌گیرد وقتی در جوابش عده‌ای یک‌دست و یک‌صدا می‌گویند: مرگ بر اسرائیل!!!

نیمکت‌های مجاور جای‌گاه، به خاطر عدم اشراف به جای‌گاه، آخرین جاهایی‌اند که پر می‌شوند.

آن خانم بی‌نشان انتظامات، هنوز دارد با ابروهای گره خورده به خانم‌ها در نشستن تذکر می‌دهد. این که مثل بقیه‌ی نیروهای انتظامات حاضر در ورزش‌گاه، نشانی از انتظامات بر سینه‌اش نیست و در عین حال به کار انتظامات مشغول است برایم قابل درک نیست. آخرش طاقت نمی‌آورم و ازش می‌پرسم: شما انتظامات‌اید؟
- بله
- کارت‌تان را نمی‌بینم!
کمی جا می‌خورد و حق‌به‌جانب می‌گوید:
- کارت دارم؛ خیالت راحت باشد!
- نمی‌گویم نداری؛ می‌گویم کجاست؟ من نمی‌بینمش.
چادرش را کنار می‌زند، گوشه‌ی مقنعه‌اش را بالا می‌دهد و کارتی را که روی سینه‌ی مانتو‌اش، زیر مقنعه، نصب شده نشانم می‌دهد!
می‌پرسم: کارت را باید آن‌جا نصب کنید یا روی چادر که همه ببینند؟!
جوابی نمی‌دهد و رو برمی‌گرداند و مشغول ادامه‌ی تذکرش می‌شود.

ساعت 10 و 20 دقیقه هست و هنوز از آقا خبری نیست؛ اما چند نفری که از صبح روی جای‌گاه بودند، شروع می‌کنند به جابه‌جا شدن. مجری هم با همان شور و هیجان اولیه شعار می‌دهد: صل علی محمد، رهبر ما خوش آمد. همه به خیال تشریف‌فرمایی آقا بلند می‌شویم. شور و هیجان می‌پیچد توی جمعیت. زیاد طول نمی‌کشد که اعضای گروه سرود یکی یکی روی سن قرار می‌گیرند و تازه می‌فهمیم که آن شعار و آن جابه‌جایی آقایان حاضر در جای‌گاه تصادفا هم‌زمان شده‌اند و هیچ ربطی میان‌شان نیست!

نیروهای امداد خواهران و برادران، هر چند دقیقه یک‌بار، یکی را روی برانکار بیرون می‌برند.

حدود ساعت یازده آقای مجری مشغول دادن شعار است که یک نفر می‌آید سراغش و چیزی بهش می‌گوید و با عجله چفیه‌ی دور گردنش را باز می‌کند و از جای‌گاه خارج می‌شود. (آخرش هم نفهمیدیم قضیه‌ی باز کردن چفیه چی بود) مجری از پشت میکروفون کنار می‌رود. از رفت‌وآمدهای روی جای‌گاه می‌فهمیم که لحظه‌ی دیدار نزدیک است.
تعدادی فیلم‌بردار، قبل از آقا می‌آیند روی جای‌گاه و کمی بعد... بالاخره بعد از ساعت‌ها انتظار، آقا می‌آیند. شور و هیجان وصف ناپذیری ورزش‌گاه را دربرمی‌گیرد. همه بلند شده‌اند و بی‌اختیار دست تکان می‌دهند و از شور و هیجان زیاد شعارهای نصفه و نیمه سر می‌دهند. زن میان‌سال پشت‌سری‌ام با ذوق وصف‌ناپذیری، به‌طور ناخودآگاه چیزهایی می‌گوید که مبهم‌اند، نیمی شعار و نیمی قربان صدقه؛ اما اشتیاقش را به‌خوبی نشان می‌دهند. به سختی می‌شود آقا را از میان آن همه دست به آسمان بلند شده دید.
با ورود آقا موج جمعیت به سمت جای‌گاه حرکت می‌کند و تراکم شدیدی را در قسمت جلو موجب می‌شود، طوری که فضای جلو برای نشستن این جمعیت سرپا بسیار محدود می‌شود و مجبور می‌شوند تا آخر سخنرانی همان‌طور بایستند.

حضور مردم، بسیار زیبا و غرورآفرین است؛ اما کمی بعد از حضور آقا و شروع سخنان‌شان، حاضرین در ورزش‌گاه که برخی از شب گذشته و بعضی دیگر از صبح زود آمده بودند، کم‌کم ورزش‌گاه را ترک می‌کنند، طوری‌که در اواخر سخنرانی آقا، نیمکت‌ها تقریبا خالی می‌شوند و زمین ورزش‌گاه هم تُنُک می‌شود. شاید یکی از علت‌هایش این بود که زمان حضور آقا را در ورزش‌گاه، حدودا دو ساعت زودتر از آن‌چه بود اعلام کرده بودند و همین، خستگی زیاد جمعیت را به‌خاطر چند ساعت انتظار در زیر آفتاب (که البته آن روز از صبح زود، گرد و غبار از شدت تابشش کم کرده بود) موجب شده بود و البته ضعیف بودن صوت در قسمت میانی هم بی‌تأثیر نبود.

هر چه نشستم و سعی کردم با این صوت ضعیف، کلمه‌ای از سخنان آقا را بفهمم توفیری نکرد. آخرش با تعویض جا و نشستن روی نیمکت‌هایی که حالا خالی از جمعیت شده بودند، توانستم قسمت‌های مهم فرمایشات آقا را بشنوم.


با اتمام سخنان رهبر، سیل جمعیت به طرف درب‌های خروجی روانه شد. نمی‌دانم شیرهای آب آشامیدنی ورزش‌گاه از کی قطع شده بودند؛ اما هر چه بود همه تشنه بودند. خانه‌های مجاور ورزش‌گاه این را خوب درک کرده بودند و با باز گذاشتن درب حیاط منزل به روی زائرین رهبر، از شدت تشنگی آن‌ها کم می‌کردند. امروز از آن یوم‌الله‌هایی بود که همه با هم مهربان‌اند...


تصمیم دارم بمیرم!

زندگی ,     نظر

 

می‌گفت: یک شب قلب پدرم گرفت و آن‌قدر حالش بد شد که همه‌مان گفتیم رفتنی است. ما دست و پایش را ماساژ می‌دادیم و او داشت به مرد همسایه‌مان که قبلا مرحوم شده بود سلام می‌کرد. ما می‌گفتیم: «بابا جون! او این‌جا نیستش». او می‌گفت: «آمده من را با خودش ببرد».

 

بعد از چند دقیقه حال بابا بهتر شد و ما دیدیم شروع کرده به گریه کردن. می‌گفت: «آمده بود من را ببرد. بعد گفت حالا تو انگار هنوز توی خونه کمی کار داری؛ ما می‌رویم کربلا تو بعدا بیا!»

 

 

 

¤¤¤ به مرده‌ها غبطه خوردم. تصمیم دارم بمیرم!!!    

چی‌کار کنم دیگه! بس‌که سوء تعبیر و سوء برداشت شد و ملت پیغام خصوصی گذاشتند، مجبور شدم آخرش رو با یک آیکون تموم کنم بلکه...

اصلش همه‌ی مشکل‌ها سر اینه که هیششششششکی حرف دل آدم رو نمی‌فهمه! هیششششکی ...